داستان کوتاه : مزاحمت
زن ، تنها روی نیمکت خیس حیاط کتابخانه نشسته و خنده ای ملایم چهره اش را پر کرده است . چشمانش متورم و دور قرنیه اش سرخ است . معلوم است در حال و هوای دنج و خلوت آنجا حسابی دلش را خالی کرده و سبک شده ........ هیچکسی ، دوروبرش نیست . دورتا دور پر از درختان بلند سپیدار و تبریزی است و از نوک شاخه هایشان آب باران بر روی گل های داوودی میریزد . گنجشکان ، دسته جمعی و یکهو روی زمین فرود می آیند و بعد از لحظه ای با همان نظم خاص بر روی شاخه ها می نشینند . پرنده ای آنسوتر در لانه ای باران زده مشغول غذا گذاشتن ماهرانه از راه دهان به گلوی جوجه هایش هست . با شلوغی و حرکات شیرین جوجه ها برای قاپیدن غذا ، زن خنده ای بی صدا میکند و با یک دستش آب چشمش را می زداید . دست دیگرش در امتداد بازوی چوبی نیمکت کرخت شده و بخاطر اینکه پرنده مادر پرواز نکند و مزاحم کارش نباشد ، دستش را تکان نمی دهد . باران اوج میگیرد و چادر سیاهش از خیسی برق می زند . پرندگان مسحورش کرده اند و چشم از آنها برنمیدارد . حرکتی را در دست کرخت شده اش حس می کند . نوک انگشتش گز گز میشود انگار . با خنده ای که روی چهره غمگینش هست برمیگردد و بادیدن مردی ریشدار که به او تبسم میزند دستش را بالا میبرد . چادر سیاهش از روی سرش سر میخورد و به زمین می افتد . در تقلا برای برداشتن چادر و ناتوانی دستش برای زدن ضربه ای بر او ، مرد مزاحم در میرود و پرندگان هم .
باران ، همچنان از چانه اش فرو می چکد بر تن چادرسیاه که سنگین شده است حالا بر روی سرش !